حکایت دیوانگان
حکایت دیوانگان
در عملیات مرصاد، به اسلام آباد رسیدیم. جایی برای اختفا نبود، هر جا اطراق می کردیم، ممکن بود دشمن پیدایمان کند. فرمانده که مانده بود نیروهایش را کجا مخفی کند، به یکی، دو نفر از رزمنده ها گفت: «بگردید و این اطراف طویله ای را پیدا کنید.» بعد از دقایقی او برگشت. طویله ای جنب کارخانة یخ سازی پیدا کرده بود که پر از احشام گوناگون بود. به آن جا رفتیم. بی سیم چی که می خواست موقعیت را به ستاد لشکر اعلام کند، می گفت ما در «طویله» هستیم و ستاد متعجب از این که اسلام آباد کجا و شهر طویلة عراق کجا، که بالاخره با هزار زحمت بی سیم چی ما قضیه را به آنها تفهیم کرد. تشخیص فرمانده و انتخاب طویله، جان همة بچه ها را نجات داد؛ چون دشمن فکر می کرد نیروها از جاده می آیند و حتما در خانه های متروکه و بدون سکنه اطراق می کنند. ولی تصور نمی کرد که نیروها نه از طریق جاده، بلکه از طریق کوه بیایند و در طویله مستقر شوند، تا صبح منافقین را در کمینگاه خود غافلگیر کنند و راه گریزی برایش باقی نگذارند.