عصمت

ائمه اطهار (علیه السلام)

عصمت

ائمه اطهار (علیه السلام)

فرهنگی -اجتمائی -حدیث و روایات -داستان وحکایات مذهبی -جبهه وجنگ -اینجانب دوست دارم از این طریق خدماتی را به ملت شریف ایران ارائه بدهم

نویسندگان
  • ۰
  • ۰

اینجا محل قرار نیست

Picture1


 اینجا محل قرار نیست. اینجا محلی نیست که سرمایه عمرمان را در جهت ساختن و آباد کردن آن صرف کنیم، نگذاریم حیثیت فطری و خدادادیمان با مرگ در کنج بیغوله‌ها و خرابه‌های به ظاهر آباد لکه‌دار شود. 
شهید غلام عباس محمدی

 گفته بودند «کاخ جوانانِ شوش جوون ها رو پاک عوض کرده، باید یه کاریش کرد.»
رفته بود از نزدیک آنجا را دید زده بود. موتورخانه اش را دیده بود. گفته بود «خودشه!»
بعد از انفجار، برق منطقه دو روز قطع بود. برق کاخ جوانان بیشتر.
چند هفته روى شیشه در ورودى زده بودند «تا اطلاع ثانوى تعطیل است.»   شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
منبع کلام شهدا:سایت خادمین

ارسال شده دردی ۲۶, ۱۳۹۵برای اینجا محل قرار نیست دیدگاهی بنویسید ویرایش

جنایتی تکان دهنده از جاهلیت

جنایتی تکان دهنده از جاهلیت

شخصی به حضور پیامبر (صلی الله علیه وآله ) آمد و مسلمان شد، پس از مدتی به حضور آن حضرت رسید و عرض کرد: آیا توبه من قبول است ؟.

پیامبر (صلی الله علیه وآله ) فرمود: خداوند توبه پذیر مهربان است .

او گفت : گناه من بسیار بزرگ است !

پیامبر فرمود: وای بر تو، عفو و بخشش خدا بزرگتر است ، حال بگو بدانم گناهت چیست ؟

او عرض کرد: من به یک مسافرت طولانی رفتم ، همسرم باردار بود، پس از چهار سال به خانه برگشتم ، همسرم به استقبال من آمد، و پس از احوال پرسی دیدم در خانه ما دخترکی رفت و آمد می کند، به همسرم گفتم : این دخترک کیست ؟ (از ترس اینکه او را نکشم ) گفت : دختر همسایه است ، با خود گفتم لابد پس از ساعتی می رود، ولی دیدم او همچنان در خانه من است و همسرم او را پنهان می کند، به همسرم گفتم : راستش را بگو این دخترک کیست ؟

گفت : یادت هست که وقتی مسافرت رفتی من باردار بودم ، این دخترک نتیجه همان بارداری است و دختر تو است !

وقتی فهمیدم که دختر من است ، شب تا صبح ناراحت بودم ، که با او چه کنم ، وجود او ننگ است ، سرانجام صبح زود از خواب بیدار شدم ، نزدیک بستر دختر، رفته دیدم خوابیده ، او را بیدار کردم و به او گفتم با من بیا به نخلستان برویم ، بیل و کلنگ را برداشتم و براه افتادم ، او نیز به دنبال من می آمد، وقتی به نخلستان رسیدیم ، زمینی را در نظر گرفتم ، و به کندن گودالی مشغول شدم ، دخترک مرا کمک می کرد و خاکها را بیرون می ریخت ، وقتی که گودال به وجود آمد، پاهای دخترک را گرفتم و او را به گودال انداختم …

(اشک در چشمان پیامبر (صلی الله علیه وآله ) حلقه زد… و آن حضرت منقلب شد…)

سپس دست چپم را روی شانه او گذاشتم و به روی او با دست راست خاک می ریختم ، او پابپا م

images

ارسال شده دردی ۲۵, ۱۳۹۵برای جنایتی تکان دهنده از جاهلیت دیدگاهی بنویسید ویرایش

  • ۹۵/۱۰/۲۶
  • سید یحیی حسینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی