صدای اذان تو گوشهایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب میآمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده سالهاش میریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.»
سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدمهایم روی سنگهایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم میخورد، به کندی جلو میرفت. دلم میخواست سرم را روی شانههای پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سالهایی که به جای مادر نوازشم میکرد.
لالههای قرمز و لالههای زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدمهایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گلهای سرخ و زرد کنم.
- ۹۴/۰۶/۰۸